بسمه تعالی
با سلام خدمت تمام عزیزان گــــــــــــــــــــــــــــرامی
ابتدا با یک شعر لــــــــــــــــری اشعار غریبی خودم را شرو ع می کنم.
غریب غربتم دور از ولایت زدست کی زنم داد شکایت
زدست قوم وخویش کم محبت بسازم منزلی دور از ولایت
خدا وندا سه درد آمد به یکبار غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره سازه ولی آخر کشد مارو غم یار
به هر کس که مینگرم در شکایت است!
در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست...
خیره بر چشمان او حیران شدم
او مرا بشناخت, او هم کرد نگاه
از درون خوشحالو سرگردان شدم
او به سوی من روان آهسته گام
من به سوی او ولی آهسته تر
گونه هایش سرخ مثل آن زمان
گونه های من ولی از گریه تر
با دو چشمم پر ز خواهش پر ز تب
عشقو احساسی که از من شد بروز
بیخیال از هر چه آمد بر سرم
با خودم گفتم که شیدایم هنوز
ناگهان نزدیکتر شد او به من
رد شدو بی اعتنا از من گذشت
عمر من او بود آه اما چه سود
رد شدو ناگه که بغض من شکست
پشت سر کردم نگاهی او نبود
در میان همهمه گمگشته بود
آسمان از دردو داغم گریه کرد
باز دل شعر غریبی را سرود
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدن
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند